از غربتی به غربت دیگر

(این مطلب در شماره خردادماه ۹۹ مجله داستان همشهری منتشر شده‌است)

اولش خیال میکنی که می‌دانی غربت یعنی چه و همین که سال‌ها دور از خانه و خانواده در شهرهای کوچک و بزرگ تنها زندگی کرده و درس خوانده‌ای می‌شود غربت کشیدن. اما طعم واقعی غریب بودن را تنها میان هیاهوی ماشین‌ها و آدم‌هایی می‌چشی که حرف‌هایت را نمی‌فهمند و زبانشان را نمی‌دانی.

تنها یک هفته از سکونتم می‌گذشت، با دو اسکناس پانصد یورویی رفتم صرافی که وون بگیرم و خرج یکی دو ماه اول را داشته باشم. در سرمای گداکش اینچئون، بعد اینکه از سر نابلدی دو اتوبوس خط ۷۲۳ را از دست دادم، سوار اتوبوس سوم راهی خانه شدم. قبلا از روی نقشه مسیر اتوبوس را نگاه کرده بودم اما حواسم وسط‌های راه پرت حساب و کتاب شد و به خود که آمدم منظره بیرون عجیب و ناآشنا می‌آمد. گوشی را درآوردم برای چک کردن مسیر، باطری خالی کرده بود. از هول اینکه نکند ایستگاه نزدیک خانه را رد کرده‌ باشم، در اولین فرصت دکمه ایست را فشار دادم و پریدم پایین. هاج و واج به اطراف نگاه می‌کردم، به کوهی که یکی دو خیابان بالاتر کمکی مثل کوه مجاور محله خودمان بود و خیابان‌هایی که اما هیچ شباهتی نداشتند. چاره‌ای نبود جز این که از کسی راهنمایی بگیرم. پیرمردی با کلاه لبه‌دار به سر، از اتوبوس بعدی پیاده شد. سلام کردم، «آنیونگ هاشیم‌نی‌کا»، نگاهم نکرد و انگار نه انگار که جلویش ایستاده باشم راهش را کج کرد و رفت. دختر دانشجویی را گیر آوردم و به انگلیسی گفتم می‌خواهم بروم هامباک! انگار که کلمه‌ای نفهمیده باشد از حرف‌هایم، عذر خواهی کرد و مسیر نگاهش را از من گرفت. حتی افسر پلیس جوانی که دورتر یافتمش، با یک I am busy من را از سر باز کرد و به آوارگی خیابان سپرد. تاریک شده بود و حسابی سرد. یک ساعت و نیم خیابان‌ها را بالا و پایین کردم و به هر که رسیدم، با انگلیسی و ایما و اشاره هم که شده آدرس می‌پرسیدم. نشانی دقیق خانه را در دفترچه یادداشتم نشانشان می‌دادم و هر بار بعد از دیدن چهره مایوس کننده طرف مقابل، از او می‌خواستم که گوشی‌اش را درآورد تا خودم مسیرم را با نقشه گوگل پیدا کنم، اما دریغ که کسی حرف‌هایم را نمی‌فهمید: گوگل مپ، مپی، مه اپ، و با اشاره انگشتم نقشه‌ای در هوا برایشان می‌کشیدم. گویی که از بابل عهد عتیق آمده باشم، فارسی و ترکی و انگلیسی و کمی آلمانی و عربی که می‌دانستم به هیچ دردی نمی‌خورد. با خود می‌گفتم اگر تهران بود، اگر اردبیل بود، اگر هر جایی بود در ایران، مگر یک بیگانه را به این راحتی رهایش می‌کردند در خیابان؟ آن هم با یک آدرس در دست! بعدتر که یک دختر فیلیپینی با انگلیسی تحسین برانگیزی راهنماییم کرد، از اینکه تنها یک خیابان و آن هم به اندازه ده دقیقه پیاده‌روی تا خانه فاصله داشتم، حسابی اعصابم خراب بود. شب خواستم تماسی بگیرم و از احوال خانواده با خبر شوم. بعد از کمی تلاش و به نتیجه نرسیدن، متوجه شدم که اینترنت ایران قطع است و تقریبا راهی برای تماس باقی نمانده است. بی قرار بودم، در توییتر خواندم که کسی نوشته بود: «پس غربت یعنی همین، اینترنت مادر آدم قطع باشه!». از غربتی به غربت دیگر آمده بودم.

مادر و دختری عرب در متروی سئول- اینچئون

بعدتر با این تنهایی عمیق شرقی کنار آمدم. حتی از اینکه در خیابان مثل یک موجود نامریی هستم و توجه کسی را هم جلب نمی‌کنم خوشم می‌آمد. گوش‌هایم به این سکوت و بی‌همزبانی عادت می‌کرد. از کره‌ای در حد سلام و احوال‌پرسی‌ و مکالمات خیلی ابتدایی یاد گرفتم و باقی کار را به نرم افزار مترجم یا اطوار درآوردن می‌سپردم. اکثر کره‌ای ها انگلیسی بلد نیستند. وضعیت البته در پایتخت بهتر است. در میان تحصیل کرده‌ها و حتی اساتید دانشگاه هم زبان‌دانی چندان رایج نیست و عموما در حد رفع نیاز به خواندن مقالات علمی است. تا از تسلط خودشان بر انگلیسی مطمئن نباشند، از رویارویی با خارجی‌ها خودداری می‌کنند. یکی از محققان ارشد گروه ما که انگلیسی خیلی ضعیفی داشت، هر بار که من را در سالن یا محوطه انیستیتو می‌دید از ترس اینکه مبادا سوالی بپرسم و انگلیسیش به چالش کشیده شود، با حالتی مضطرب یا مسیرش را عوض می‌کرد یا تظاهر می‌نمود که حواسش جای دیگری است و متوجه حضور من نیست. طولانی‌ترین جمله انگلیسی که از او شنیدم صبح روز بعد از سقوط هواپیمای اوکراینی و کشته شدن شمار زیادی از ایرانی‌ها در اثر شلیک موشک پدافند خودی بود. بادی به غبغب انداخت و انگار که مچ من را گرفته باشد گفت: How about your country?!.

کاشف معبد چونگ‌هاگ‌سی

همان اول کار که حساب و کتاب هزینه‌ها را کردم دستم آمد که با چندرغاز پولی که وزارت علوم داده به زحمت بشود سه چهار ماه سر کرد و باید برنامه ریاضتی اساسی بچینم. اول از همه باید فکری برای رفت و آمدم می‌کردم. نزدیک ایستگاه مترو سئون‌هاک که نزدیک محل اقامتم بود، سری به دوچرخه فروشی زدم. پیرمرد صاحب مغازه مشغول نهار بود. انگار که از حضور بی موقع من ناراضی باشد به زحمت چشم‌های باریکش را به سمت من گرداند و دست از غذا کشید. از روی چهارپایه رنگ و رو رفته بلند شد و قامت خمیده اش را سلانه سلانه تا آستانه پیش آورد. بی اینکه چیزی گفته باشم می‌دانست که دنبال دوچرخه دست دوم هستم. با اشاره دست ردیف دوچرخه‌های جلوی مغازه را نشان داد و با صدای بلندی که تناسبی با وضعیتش نداشت، چیزی گفت. همه رقم دوچرخه زهورا در رفته سر به سر هم تلنبار شده بودند. کلی گرد و خاک رویشان نشسته بود و آثار زنگ خوردگی دست کم روی فرمان‌ها هویدا بود. به زحمت گشتم و یک دوچرخه سالم و قابل قبول پیدا کردم، دور مختصری زدم و از کم عیبی دوچرخه مطمئن که شدم به پیرمرد فهماندم که خواهان هستم. ماشین حساب را از جیبش بیرون کشید و نوشت پنجاه هزار وون(چهل و شش دلار). دو سه بار که ماشین حساب دست به دست شد سرانجام روی چهل هزار تا توافق کردیم. مثل کودکی که برای بار اول برایش دوچرخه خریده باشند با ذوق و هیجان سوار شدم و سرتاسر محله را با عوض کردن دنده‌ها و امتحان ترمز و تلاش برای تک‌چرخ زدن طی کردم. شش ماه بعدی به انس و الفت با این دوچرخه گذشت و نزدیک‌ترین رفیق روزمرگی‌ها و ماجراجویی‌های من بود. یکی از ویژگی‌های تحسین برانگیز شهرسازی کره‌ای، مسیرهای متعدد ویژه دوچرخه است که دسترسی به تمامی نقاط شهر را با کمترین تلاقی با مسیر پیاده و سواره میسر می‌کند. صبح‌های سرد زمستان اینچئون را از همین مسیرها در میان غبار ریز و آلودگی‌ای رکاب می‌زدم که سرتاسر دریای زرد را از چین تا اینچئون پیموده بود تا این شهر زیبا را از مواهب حزب کمونیست کشور همسایه بی‌بهره نگذارد. گاهی از مسیر کنار رودخانه هم‌گام پرواز لک‌لک‌ها و حواصیل‌ها می‌شدم و غرق تماشای شنای مرغابی‌های همه‌رنگ، گاهی هم راهم را از میانه شهر کج می‌کردم تا در صورت مردمان و مغازه‌ها و شکل خانه‌ها دقیق‌تر شوم. کاپشن پَری که دوستم از امریکا برایم فرستاده بود را زیر کاپشن دولایه کارگاهی‌ام می‌پوشیدم، با دوتا دستکش کاموایی روی هم، که چهل دقیقه سرمای مسیر را راحت‌تر تحمل کنم. شب‌ها بخشی از مسیر انقدر تاریک می‌شد که چشم چشم را نمی‌دید و با نور فلاش موبایل راهم را پیدا می‌کردم. بعدها آن تکه را با مسیری کمی طولانی‌تر اما روشن جایگزین کردم.

یکبار به سرم زد که مسیری سربالایی در کوهستان مونهاگ را رکاب بزنم. این کوهستان عبارت بود از یک رشته‌کوه جنگلی که از ساحل دریا آغاز و نزدیک ده کیلومتر در قلب اینچئون پیش رفته بود. از کنار باغچه‌های سبزی و جالیزها و گورستانی قدیمی گذشتم تا تابلویی با علامت صلیب شکسته نظرم را جلب کرد. اندکی که پیش رفتم خودم را روبروی مجسمه غول پیکری از بودا و بعدتر معبد بودایی چونگ‌هاگ‌سی یافتم. معبدی خلوت در سینه کوه که تنها ساکنش راهب پیری بود که به وقت طلوع و غروب پتک به دست سراغ ناقوس بزرگ معبد می‌رفت. از این سکوت کوهستانی و باستانی لذت می‌بردم. ساعت‌ها را میان مجسمه‌های طلایی و سفالی بوداهایی با شکل و قیافه و هیکل‌های متفاوت سیر می‌کردم. به ردیف نام‌ها و عکس‌های درگذشتگان خیره می‌شدم که همراه هدایایی برای معبد بر دیواره‌ها آویخته بودند. نام‌ها و یادهایی که حالا می‌رفتند تا همچون خود بودا در کره جنوبی به دست فراموشی سپرده و با یادها و نام‌های جدید جایگزین گردند. شمار مومنان کلیساهای رنگارنگ مسیحی شبه جزیره با سرعت خیره کننده‌ای از کوهپیمایان بوداییان پیشی گرفته است چرا که نسل جوان کره جنوبی چندان انس و الفتی با آیین‌های ایمانی گذشتگان خود ندارد و کتاب عیسی را به تسبیح بودا ترجیح داده است.

معبد چونگ هاگ سی در میانه کوهستان مون‌هاگ

سئول، جشن بیکران

سئول آرام و قرار ندارد. از آمدن و رفتن قطارها و ماشین‌ها تا جمعیت انبوهی که تنه به تنه هم در معروف‌ترین محلات شهر همچون ایتاوون، گنگام، اینسادونگ و میونگ‌دونگ فروشگاه‌ها و رستوران‌ها را تسخیر کرده‌اند. اهل صنعت و تجارت و کارمندان غول‌های فناوری دنیا در خیابان «تهران» وقت سر خاراندن ندارند و از طرف دیگر بلندای کوه مون‌سان حتی نیمه‌های شب نیز عشاق جوان را به سوی خود می‌خواند که به هوای ثبت نشانه‌ای قفلی عاشقانه بر نرده‌های بام سئول بزنند.

سئول از فراز کوه نام‌سان

گوشه به گوشه شهر می‌توان خارجی‌های بسیاری را دید که برای کار و زندگی به این نقطه از دنیا مهاجرت کرده‌ و به سئول زیبا به پیوسته‌اند. هزاران امریکایی برای تدریس زبان انگلیسی و کسب درآمد و تجربه سال‌هاست که در این شبه جزیره زندگی می‌کنند. از همسایه‌های چینی و ژاپنی که بگذریم، ملاقات یک ویتنامی‌، فیلیپینی‌، تایلندی‌، روس، هندی، پاکستانی‌، بنگلادشی‌ و مصری اتفاقی روزمره است. شاه عبدالوحید و زرارمحمد دو دوست من در موسسه تحقیقاتی هر دو اهل پاکستان بودند. ساعت‌های زیادی را با آنها در مورد وطن‌هامان حرف می‌زدیم و همیشه از پی بردن به شباهت‌ها و تفاوت‌ها به وجد می‌آمدیم. علی‌الخصوص عشق و علاقه و امید زیادی که به آینده پاکستان با نخست وزیر جدید بسته بودند و ناله‌های مکررشان از فساد دولتی برایم جالب بود. گذشته از موسسه، دوستان خوبی هم در محل زندگی پیدا کردم. بهترین‌شان رودولف بود. سرآشپز روسی که در شهرهای مختلف دنیا زندگی کرده بود و حالا در سودای تجارت ماشین به کره جنوبی آمده بود. جالب اینکه اصالتی کره‌ای داشت و پدربزرگش در دوران استعمار خونین ژاپن به روسیه پناه برده بود. به کافه که می‌آمد دستی بر شانه‌ام می‌گذاشت و با یک «نه طور سن قارداش» سر میز می‌نشست. ماحصل زندگی کردن با تاجیک‌ها و ازبک‌ها و آذربایجانی‌ها در روسیه و ازبکستان و جمهوری آذربایجان، کمی فارسی و ترکی می‌دانست. همین کافی بود که هر روزی ساعتی را با هم به گفت و گویی شیرین در کافه دوست ازبکستانی‌مان «مارینا» بگذرانیم و مثلا از شوربا و سوشی و کیم‌باب و فسنجان حرف بزنیم. جاوا، جوان نوزده ساله اهل خوارزم، الکساندر از ایرکوتسک، لی‌لی کانگ از شمال چین، شان از پنسیلوانیا، دیوید و دابین و فیلیپ و نام‌سوک از کره و … به ما ملحق می‌شدند و یک کافه کوچک را ساعتی به بین‌المللی‌ترین نقطه جهان تبدیل می‌کردیم.

نقاش سئولی مون‌جه‌این نخست وزیر کره جنوبی را در کنار کیم جونگ اون رهبر کره شمالی به تصویر کشیده است